علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

عید فطر ۱۴۰۰

از قبل کلی برنامه داشتم برا عید فطر .دیروز بعد از کتابخونه مرغ و سبزی گرفتم .تمیز کردم برای امروز ( عید فطر ) صبح ساعت ۶ مرغ شکم پر درست کردم.مادر را برای ناهار دعوت کردیم .کیک پختم .و همه اینها به خاطر روزه گرفتن ساره خانم بود .خوشحال بودم که تونست روزه هاشو را بگیره ( خودش میگه به جز یه دونش که رفتیم رحمت آباد ) مادر هم برا هر سه تا دفتر نقاشی آورد .برای ساره دفتر خط دار هم آورد .بعد از ظهر هم رفتیم خونه مامان جون .عمه زهره به ساره کتاب « داستان های چهارده معصوم » را هدیه داد . کتاب جالبی بود .من یه کم خوندم .🤗🤗ساره شب را خونه مامان جون فاطمه موند . ...
28 ارديبهشت 1400

یه چهارشنبه بی تلویزیون

سحر من هنوز برای تلویزیون ناراحت بودم .انگار خودم هم به بودنش عادت کرده بودم .بد نبود گاهی که کار داشتم مسیح را سرگرم میکرد. این که ساره موقع سحر فهمید که من پکرم. اما خوب بهشون گفتم زندگی ادامه داره.... علی امروز توی کتابخونه فرشته نوبت تست داشت. دوشنبه هم اشتباهی برده بودمش یکم گریه کرده بود اما راضی شده بود که امروز بره. امروز همه با هم رفتیم البته بدون بابا چون بابا سر کار بود.. تستش یه کم طول کشید و سارا ناراحت شد چون کلاسش شروع شده بود اما باز به موقع رسیدیم. این جواب تست علی بود. 👆👆 بعد از ظهر می خواستم برم برای ساره جایزه بخرم به خاطر اینکه تمام روزه هاشو گرفته البته به جز یکی 😘😘😘 بابا امتحان داشت✌️👎 ...
28 ارديبهشت 1400

‌مسیح و پرتاب کردن

چند وقتیه مسیح یهو  شروع می کنه وسایل را پرت کردن .حالا هر چی باشه .کنترل تلویزیون ،لیوان شیشه ای ،شیشه ادویه ،ماشین بزرگ اسباب بازی .... گاهی به سمت علی و ساره پرت می‌کنه و بیشتر تو دیوار . می‌خنده . گاهی که گرسنه یا خواب آلوده این کار را انجام میده اما گاهی هم چون بچه ها حواسشون بهش نیست برای جلب توجه 😔😔 اینجا یهو لیوان را کوبید تو دیوار .شاید چون من چند بار به ساره گفتم مداد ها را جمع کن بریز تو لیوان ( جامدادی بود )بعد نشسته و میگه « قبل» یعنی ❤️ قلب های روی لیوان .بی کله هم می‌ره روی شیشه ها .دو بار پایش را بریده  روز ۲۱ اردیبهشت همه چیز عالی بود تا اذان مغرب .نماز خوندی...
24 ارديبهشت 1400

کتابخونه مادر و کودک فرشته

رفتیم عضو کتابخونه شدیم .البته اولین بار که رفتیم خورد تو ذوق ساره .😜سیستم قطع بود .دفعه دوم هم همین .کلا انگار سیستم قطع بود 😜اما بالاخره کتاب گرفتیم . اما خوب سیستم امانتش خوب نیست و من مامان دوست ندارم .دونه دونه باید اسم کتاب را بگی تا بیارن 😔 ...
21 ارديبهشت 1400

کفش ملی

عصر ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ یکشنبه بابا اومد خونه و گفت کفش های که قبلاً از کفش ملی خرید و پس داد حالا باید بریم به جایش کفش برداریم .خیلی حوصله نداشتم روزه بودم و یه کم سرم درد میکرد .اما به پیشنهاد بابا سریع افطاری را جمع کردم برا بیرون( عاشق این هنر خودمم🤗) ساره کفشی را که قبلاً دوست داشت خرید .قیمتش یه کم بالا بود (۳۰۰ هزار تومان) علی هم صندل برداشت . البته همونجا پوشیدید .اما یادم رفت عکس بگیرم .بعد رفتیم خونه پاکدل توت چیدیم و افطاری را دانشگاه خوردیم .البته ساره جون هم رفت پیش دوستش عسل ... بستنی محفل هم بعد افطار رفتیم .حیف که عکس نگرفتم . امیدوارم که همیشه خوشحال و شاد باشید عزیزای دلم .😘 ...
21 ارديبهشت 1400

روزه کله گنجشکی علی جون

علی جون می‌گفت چرا من را سحر بیدار نمیکنید .صداش می‌زدیم اما بیدار نمیشد.بالاخره امروز بیدار شد (البته وقتی ما داشتیم نماز صبح میخوندیم😊)یه کم کره و عسل خورد و گفت تا ظهر چیزی نمی‌خورم ...ساعت ۱۱ گرسنه شده بود و مدام ساعت را میپرسید.  عکس بالا ساعت ۱ ظهر است که داره افطار میخوره .بعدش با من نماز ظهر خوند .علی جون خوشحال بود که تونسته یه روزه نصفه بگیره . ساره و مسیح هم توی حیاط تو برق آفتاب نماز خوندن بعد از نماز ،مسیح دست بردار نبود و رفت دوچرخه سواری تو حیاط . ...
21 ارديبهشت 1400

یه روز عالی

روز ۱۰ ماه رمضون  جمعه ۳اردیبهشت۱۴۰۰ بید عرب .رحمت آباد  با همراهی مادر و خانواده خاله سمیه .( البته برای ناهار دایی محمد و خانواده اش هم اومدن .با دایی حمید و خانواده ) دانیال برامون صبحانه تخم مرغ و گوجه درست کرد.علی هم گفت خودم تنها میخام غذا درست کنم و نیمرو درست کرد . تماشای گله گوسفندان و بچه های تازه به دنیا اومدشون . ساره و بابا هم دوچرخه آورده بودن .من( مامان زهرا) برای رفتن سوار شدم و بعد با بابا جا به جا شدیم .ساره هم که می‌گفت من دوست ندارم بیام حسابی بهش خوش گذشت 😍 مسیح هم کلی آتیش بازی کرد . شب هم موقع برگشت علویجه بستنی خوردیم .همگی با هم . ...
4 ارديبهشت 1400
1